رمان ارباب من پارت: ۱۰۵

از این همه وقاحتش عصبی شدم و گفتم:

_ ولم کن عوضی
_ باز داری پررو میشیا
_ چرا من باید به خواسته ی تو تن بدم؟
_ چون من صاحبتم

انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم و گفتم:

_ اگه ولم نکنی همه چیز رو به فرناز میگم
_ نه بابا؟
_ کاملا جدی ام!

بلند زد زیر خنده و گفت:

_ تو دوباره من رو تو خونه ی خودم تهدید کردی؟
_ آره و میدونی که بهش عمل میکنم
_ مال این حرفا نیستی
_ میخوای نشون بدم که هستم؟

سرش رو تکون داد و گفت:

_ ببین الکی وقت رو تلف نکن

و بالافاصله دستش رو زیر پام انداخت و بلندم کرد و به سمت پله ها رفت.
مشت محکمی تو کمرش زدم و گفتم:

_ ازت متنفرم، ازت متنفرم کثافط
_ آخ اصلا قلبم رو شکستی با این حرفت
_ ببین اگه همین الان ولم نکنی به فرناز میگم!
_ منم فیلمت رو نشون بابات میدم

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ حالم ازت به هم میخوره
_ نذار صفتات رو به روت بیارما
_ چی؟
_ میگم نذار بهت یادآوری کنم که یه دختر خیابونی هستی!

دستم ناخودآگاه مشت شد و خواستم مثل همیشه برای درآوردن حرصش، اسم خواهرش رو پیش بکشم که دهنم بسته شد.
فرناز برخلاف داداشش دختر خیلی خوبی بود و دوست نداشتم بخاطر توهین های این عوضی، به اون توهین کنم پس خودم رو کنترل کردم و چیزی نگفتم.

_ چیه؟ خفه شدی!
_ حوصله ی بحث کردن با یه احمق رو ندارم!
_ حواست به حرفهایی که میزنی باشه

خواستم چیزی بگم که به اتاق رسیدیم.
دیدگاه ها (۱۲)

ب‍‌ی‍‌ا ‌ی‍‌ه‍‌وی‍‌ی ب‍‌گ‍‌و #دوس‍‌ت‌دارم‍ غ‍‌اف‍‌ل‍‌‌گ‍‌ی‍‌...

رمان ارباب من پارت: ۱۰۶

رمان ارباب من پارت: ۱٠۴

اگ امروز آخرین روز زندگیت بود چه حسرتی برای همیشه تو دلت میم...

P12

فیک کوک (part4)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط